ه چیز فانتزی رقم می خوره و قراره با یه مشت نوجوون سر و کار داشته باشیم که خوشی زده زیر دلشون،سخت در اشتباهین.بزرگترین اتفاق برای داغون کردن ایام نوجوونی یه دختر دوازده ساله،همون چند صفحه ی اول رخ میده؛پدر و مادرش توی یه لحظه توی ماشینشون له میشن و تمام،به همین تلخ
. وقتی از خواب پاشد تمام بدنم می لرزید و داشتم براش خوابی رو توضیح می دادم که دقیقن همین بوده و منم دیدمش، فقط یه جاهایی از نقاشی روی دیوار فرق می کرده. هیچی نگفت رفت سمت آشپزخونه. هنوز همون کاشی قدیمی کرم قهوه ای ها به دیوار بود که هنوزم قطره های خون "ر" رو در و دیواراش یادمه که میم وحشیانه با ظرف اهنی ای که مامان "ر" براش از مکخرید اینترنتی افزایش قد
که رفت پشت پشتی ها و دیگه گفتم به من چه! من میرم می خوابم به من ربطی نداره که! تا فردا شد و دیگه ازش خبری نبود، مامز می گفت خیالت تخت رفته! راهشو پیدا کرده و رفته، من که می دونستم امید واهی ای بیش نیست از رو مبل می پریدم برای اینور اون
جمع کنین بابا خداوکیلی. فقط واسه چسی اومدن جلو هم سنو سالاشون این کارو می کنن فکر کردن هنر کردن. ولله الان هنرو اون می کنه که نه می خوره نه می کشه، چون هر ننه قمری الان به انواع و اقسام کشیدنی ها و خوردنی ها همه جوره دستر
واااای خدایی کی بهت گفته دخترجان کشیدن چیزی با کلاسی تلقی میشه؟! که اونجوری نعره ی مستانه سر میدی؟ باسن لقت انقدر بکش تا از دو طرف درزات بشکافه به من چرا میگی