وی دفتر تو بالا مب آوردم...سرم بزرگ شده.....انگشتانم بزرگ شده اند....دارم حجم پیدا می کنم....چه قدر دیگر تحمل کنم....همه چیز می رود سر جای خودش...آدمها می روند.
بالا می آورند...گفتم:نه!این آخرین سیگار بود....بوی زهم ماهی می آید...سرم را بر می گردانم....دکتر پرسید سرت سنگین شده؟ شاید اگر یک ساعت دیگر تحمل کنم خوبشوم...خوب....انگار زمانی بوده ....که گذشته و دیگر نیست.
...خیس خیس ام...مادربزرگ می آید...از خواب بیدار می شوم....یک سبد توی دستش است...من انگور می خواهم....من توت قرمزقرمزترش می خواهم....پنجره ها را باز کنی
...خیس ام....آدمها می روند...می آیند...صدا می آید...سرد است...یک جایی در بدنم یخ بسته...کسی بیاید و پاهای من را کنترل کند....و به دستم فرمان بدهد که نلرز!...دم است....نفسم بالا نمی آید.... یک پن
واسه خودش به حد نصاب نرسید و حذف شد و همین جور من با اراده ی قوی ام راه افتادم این دانشکده و اون دانشکده....ولی خوب نشد دیگه....همه هم دارن اینجا به ما خدمت می کنن و مشکل از خودم بود که خبر نداشتم و چند روز قبل هم که واسه حذف و اضافه اومده بودم برد رو نی
مدتهاي زيادي دنبال يك جور برنامه ريزي براي مستقل شدن بوده...يا وقت و خواب و خوراكش و همه ي آنچه توي كله اش يا ته جيبش بوده را ريخته توي يه پروژه يا مقاله و تقديم استاد كرده و او بدون اينكه حتي نگاهي بيندازد ....گفته باشه بهت 10 مي دم....جيبش خالي ست و حس مي كند هدر رفته و حس ميكند اين سربار ديگران بودن بايد تا ابد ادامه پيدا كند....حق دارد گريه كند