...خیس ام....آدمها می روند...می آیند...صدا می آید...سرد است...یک جایی در بدنم یخ بسته...کسی بیاید و پاهای من را کنترل کند....و به دستم فرمان بدهد که نلرز!...دم است....نفسم بالا نمی آید.... یک پن
واسه خودش به حد نصاب نرسید و حذف شد و همین جور من با اراده ی قوی ام راه افتادم این دانشکده و اون دانشکده....ولی خوب نشد دیگه....همه هم دارن اینجا به ما خدمت می کنن و مشکل از خودم بود که خبر نداشتم و چند روز قبل هم که واسه حذف و اضافه اومده بودم برد رو نی
مدتهاي زيادي دنبال يك جور برنامه ريزي براي مستقل شدن بوده...يا وقت و خواب و خوراكش و همه ي آنچه توي كله اش يا ته جيبش بوده را ريخته توي يه پروژه يا مقاله و تقديم استاد كرده و او بدون اينكه حتي نگاهي بيندازد ....گفته باشه بهت 10 مي دم....جيبش خالي ست و حس مي كند هدر رفته و حس ميكند اين سربار ديگران بودن بايد تا ابد ادامه پيدا كند....حق دارد گريه كند
چه های تخت پایین همیشه فکر می کنند برد کرده اند..برای اینکه مجبور نیستند بروند بالا و بیایند پایین و همه چیز دم دستشان است.بااین حال خوب نیست همه چیز د دست آدم باشد و آدم آن بالا نباشد و دید نزند...و اینکه کمتر دیده بشود بی آنکه نیازی به نصب پرده ای توری مانعی چیزی باشد...این را بچه هایی که تختشان پایین است و به اصطلاح "صاب اتاق" هستند تو