و تو وحشت زده ار خواب می پری و داد می زنی چی شده؟ کی مرده ؟ همه می گن هیچی ...داشتیم بزرگراه گمشده رو می دیدیم....
البته ممنوعه و می دونی! ولی نمی دونی چرا وقتی این جوری باد می وزه و هیچکی هم نیست دلت می خواد رو تخت دراز بکشی و یه سیگار آتیش بزنی....و از حس اینکه انگار روزه ای بدت می اد...
هست ! ولی دلت می خواد روی تختت دراز بکشی و این کتاب خیلی خیلی مهم رو بخونی، یا روی میزت تمریناتت رو انجام بدی...ولی یه صداهایی می آد ..یکی داره محکم می کوبه رو کیبورد و یکی داره زیر لب آواز می خونه ...و همهی اینها هم کارهایی مهم هستن که باید تو این چاردیواری انجام شن.
باهوش ترند که حق دارند اعتماد به نفس بیشتری داشته باشند و بیشتر ادعای هستی کنند...و این حق دقیقا از آسمان به آنها اعطا شده نه جای دیگر...منظورم این است که شانس داشتن هوش بالا را داشته اند..همین و بس....نمی گویم همه ی آنچه باع
گذارم...و فکر می کنید آن روز در نمایشگاه "دنیای عجیب" وقتی باهاش رو به رو شدم چه حالی بهم دست داد؟ به جای اینکه پیش من باشه رفته بود چسبیده بود تو دیوار!توی یک تابلو و برای خودش شناسنامه درست کرده بود ...صاحب داشت...حالاتم و خوابهایم داشتند به ریش من می خندیند...و من مثل مجرمی که هر حرکت و حرفش برایش جرم محسوب شود...میخکوب و ترسیده بر ج
م حالتی بود که طالب شده بود سراغ من بیاید تا با خواب صاحب دار شده ی من ،برایم دهن کجی کند. حتما پیش آمده که رفته ای همزاد پنداری کرده باشی....در اثر حاضر شده ای و خودت را با او یکی پنداشته ای...ولی تا به حال کسی خوابت را دزدیده؟؟؟به جای احساس نزدیکی..حس می کنم ازش دورم...غیبت...و شاید هم غفلت .