دبه ما کج دهنی می کند....روی همین حساب است که بعضی وقتها فکر می کنم اگر یک روزی داستان این نجات دهندگان بشر راست از کار در بیاید و سر و کله شان پیدا شود..
.اینکه چه اتفاقی افتاد که اگر نمی افتاد...اینکه چه چیزهایی باید جا به جا می شدند و چه نتیجه ی دیگری می دادند...چندان هم که فکر می کنیم زیاد اهمیتی ندارند...وقتی دو نفر را پیدا می کنیم که روابط عاطفی شدیدی دارند...و اسم این را می گذاریم عشق....این وسط نه عشق نه عاشق و نه معشوق هیچ کدام از اینها موضوعیت ندارند....تنها چیزی که بر پایه ی آن همه چیز می چرخد رنج ا
ت....رنج است که موضوعیت دارد....و باقی....اینکه چه شد و چه پیش آمد و چه کشیدند این دو تا آدم و الی آخر قصه است....(و شاید فقط توی قصه هاست که ماجرا همه چیز باشد)
باشد ــ و یا یک آهنگ بازاری که به گوشم خوش آمده را گذاشته ام ناراحت می شوم که یکی مدام از اول تا آخر آهنگ بنشیند و بگوید که چه قدر از آن کار متنفر است....و خوشحال نمی شوم
هر مار می سازد...اینکه می بینم بعد از این همه مدت هنوز به عادتهای آدمها عادت نکرده ام و هنوز هم گاهی حیرت زده می شوم خوشایندم نیست....اینکه وقتی می خواهم سیگار بکشم با یک عکس ریه ی پوکیده روی پاکت سیگار مواجه می شوم ..من را مجبور می کند از خودم بپرسم پس کی این آدمها می خواهند دست از شکنجه کردن بردارند؟؟؟....دست خودم نیست ولی وقتی دارم غذا در
و تو وحشت زده ار خواب می پری و داد می زنی چی شده؟ کی مرده ؟ همه می گن هیچی ...داشتیم بزرگراه گمشده رو می دیدیم....
البته ممنوعه و می دونی! ولی نمی دونی چرا وقتی این جوری باد می وزه و هیچکی هم نیست دلت می خواد رو تخت دراز بکشی و یه سیگار آتیش بزنی....و از حس اینکه انگار روزه ای بدت می اد...
هست ! ولی دلت می خواد روی تختت دراز بکشی و این کتاب خیلی خیلی مهم رو بخونی، یا روی میزت تمریناتت رو انجام بدی...ولی یه صداهایی می آد ..یکی داره محکم می کوبه رو کیبورد و یکی داره زیر لب آواز می خونه ...و همهی اینها هم کارهایی مهم هستن که باید تو این چاردیواری انجام شن.